Starlight



این روزها حالم تاریک است 

و  هرکدام از عقربه های ساعتم وزنه ی چند تنی با خود حمل میکند.

گذشته ام حالم آینده ام همه اشان باهم آوار شده اند رویم.

تنهایی ترسناک ترین غول این روزهایم است.غولی با پنجه های بلند و تیز که هر لحظه پنجه هایش را در تنم فرو میکند و از جای پنجه ها سیاهی بیرون میریزد و از تنم بالا میرود و من هرلحظه بیشتر در این ماده ی سیاه غرق میشوم.

چند وقت پیش کسی که بهم پیشنهاد دوستی داده بود و من رد کرده بودم بهم گفت تنهایی که ترسناک تر است.

و از همان روز انگار کل کائنات دست به دست هم دادند تا حرف حرف این جمله را با ذره بین در چشمم فرو کنند و هی با پتک بکوبند در سرم.

در هر جمعی که پا میگذارم این حس را هم با خود میبرم و این چنین است که "من در میان جمع و دلم جای دیگر است" ولی این جای دیگر نه پیش یار است نه هیچ کازابلانکا و سنت پترزبورگی بلکه این جای دیگر همان سیاهی خودم است که دورم تنیده شده است و هیچ کس سلاح در هم شکستنش را ندارد.

تنهایی خستگی عظیمی بر تنم گذاشته.خستگی از دروازه ی روحم عبور کرده و در جسمم هم خیمه زده و هر روز مرض جدیدی برایم دارد و جز خودم هیچ دکتری نمیداند که هر مرضی که بر تنم می آید از همان اشکی است که یا ریخته شد و خلاص شد یا ریخته نشد و کل وجودم و در هم شکست.

____________________________________________________

یه جمله رو این روزها مدام تکرار میکنم

لعنت به من لعنت به من لعنت به من

____________________________________________________

اصلا از روزی که باهاش آشنا شدم درگیریم با خودم شروع شد.اعتماد به نفسم خیلی مُرد.خیلی احساس کمبود کردم خیلی احساس حماقت کردم.من جدیدی از من متولد شد که هیچ شباهتی به من قبلی نداشت.

___________________________________________________

از روزی که از عزیزترین آدم زندگیم بزرگترین ضربه رو دیدم و من سکوت کردم و هیچی نگفتم و حتی بهش نگفتم من میدونم.دنیا و آدماش خیلی برام رنگ باختند.

___________________________________________________

دنیا خیلی جای عجیبیه.چند وقت پیش توی دانشگاه یه دختر بهم گفت که آسم دارم و اسپری استفاده میکنم و من اونروز چقدر براش ناراحت شدم و غصه خوردم و چند روز بعد فهمیدم منم آسم دارم و الان اسپری مصرف میکنم.

___________________________________________________

حتی حس میکنم دوست یک دوست های یکم نیستم.

___________________________________________________

اصلا آدم یک زندگی کسی هستم؟؟؟؟

___________________________________________________

این ترم مدام کلاس هامو زدم زمین.مدام کلاس هامو دیر رفتم.مدام انقدر دیر کردم که با اسنپ رفتم دانشگاه و الانم تمرینمو نرفتم و بیشتر از خودم بدم میاد و میگم اینم یه اشتباه روی همه ی اشتباه ها و تنبلی های قبلیت.موندم خونه کارهای دانشگاهمو انجام بدم و فقط گفتم لعنت بهت و نفسم گرفت و قلبم سنگین شد.

___________________________________________________

وقتی یه اتفاق بدی برام میفته اون لحظه خودمو انگار میزنم به یه راه دیگه و اون لحظه به خودم خیلی رنج نمیدم ولی به مرور زمان این دردهای کهنه برام رو باز میکنند و به بدترین شکل ممکن شکنجم میدن.

___________________________________________________

یه قسمت بزرگ وجودم هنوز توی تهران مونده و این روزها میگم کاش هیچوقت تهران و ول نمیکردم.

___________________________________________________

برا زهرا و فاطمه نوشتم حالم بده.وقتی دیدمشون زبانم دوخته شد از حرف زدن و جمله کردن اون چیزایی که توی ذهن و قلبم میگذره.

این پست دست و پا زدن برای حرف زدنه.برای خالی شدن.

___________________________________________________

بزرگترین چیزی که این روزها از دست دادم دوست داشتن خودمه!

___________________________________________________

خیلی به خودکشی فکر میکنم.23 تیر 1398!

___________________________________________________

میدونم شاید توی آینده روزهای خوبی بیان.ولی نمیتونم صبر کنم.خستمه خیلی خستمه.معجزه میخواد که بتونم صبر کنم.

___________________________________________________

بعضی روزا هستند ذاتا روز گوهی اند و کاری از دست ما برنمیاد.ولی بعضی روزا هستند که خودمون تبدیل به روز گوه میکنیمش.و امروز برا من از اون روزا بود!

___________________________________________________

براتون آرزو کنم؟

آرزو میکنم وقتی به عقب نگاه میکنید هیچوقت نگید اشتباه کردم!

___________________________________________________

[این پست ادامه خواهد داشت.در ادامه ی همین پست]


دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده.

مخصوصا فکر کنم این روزها نوشتن برام مثل یه تجویز باشه

از بس که جملات توی ذهنم بالا و پایین میرند و توی هم گره میخورند و گم میشند و معنی خودشون و از دست میدن

شاید  خوب باشه برا رها شدن از این آشفته بازار ذهنیم یکم بیشتر بنویسم.


می‌خواستم بهت بگم
میخواستم تو کافه بشینم روبروت و بهت بگم از همه ی این روزها و شب های لعنتی. 
میخواستم بهت بگم ما دوتایی کنار هم افسردگی‌ های زیادی پشت سر گذاشتیم
ولی هیچکدوم مثل اینبار عمیق نبود
هیچوقت مثل اینبار به پوچی نرسیده بودم. 
میخواستم بهت بگم که نبودی
همونطور که خودت همیشه ازم میخوای میخواستم بهت بگم که ازت ناراحتم
میخواستم بهت بگم که همه ی روزهای سخت و تنهاییم پیشم نبودی
میخواستم بهت بگم که نبودنت بیشتر زمینم زد
میخواستم بهت بگم که جایگاهت تو زندگیم خیلی بالاتر از چیزی هست که تصورش و بکنی
میخواستم بگم که حال بدم با نبودن تو دوبرابر نه سه برابر نه ده برابر نه صدبرابر شد
میخواستم بهت بگم امسال برگشتنم به خونه چقدر برام سخت گذشت
میخواستم بگم که تو همه ی روزهایی که انتظار داشتم کنارم باشی،کنارم باشید.هیچکدوم نبودید
میخواستم بگم خیلی تنهام
میخواستم همه ی اینارو بگم
وقتی همه ی اینا از سرم میگذشت و حس میکردم فردا قراره کلی خالی بشم
وقتی گفتی فردا نمیتونی مثل همه ی این چند وقت اخیر که نتونستی بغضم شکست.
با وجود همه ی این ها اگه بمیرم به هیچکدومتون حق نمیدم برام گریه کنید. 
اگه قرار بود مثل هانا بیکر دلیل بنویسم
قطعا همه ی دلیل هاش نزدیک ترین هام بودند. 
شاید شما هم ادم های اشتباهی زندگیم هستید. 
رفیق اونیه که تو شادی ها و ناراحتی هات کنارت باشه. 
رفیق اونیه که تو شادترین روزهاشم به یادت باشه. 
کاش مهر برسه زود برم.برم از‌ پیش همتون. 
کاش میتونستم برگردم به تهران.
برای فاطمه


خیلی وقت بود باهم انقدر حرف نزده بودیم.البته حرف زدن هم چه عرض کنم! از نوع حرف زدن معمول این روزها.چت کردن.خیلی وقت بود انقدر کنار هم خل و احمق نبودیم.خیال پردازی نکرده بودیم.حتی انقدر جدی از زندگی حرف نزده بودیم.امروز بعد از مدت ها حرف زدن هامون خیلی چسبید.چه اون جاهایی که جدی میشدیم چه اونجاهایی که دقیقا مثل همون اموجی که میخنده از چشماش اب میپاچه بیرون، اینور خط(!) گوشی به دست پخش زمین میشدیم.

نیلو کسیه که باهم بچگیمونو گذروندیم.نوجونییمونو.الانم که باهم وارد جوونی شدیم.چند ماهی میشه که نیلو عقد کرده و شاید همین نیلو رو بزرگتر از من کرده باشه.میدونم که ازدواج کردن هم مثل دانشگاه رفتن و دانشجو شدن تو یه شهر غریب یدفعه آدم و چندسال بزرگتر میکنه.

 

+ زندگی متاهلی چطوره؟خوش میگذره؟سخته؟

_ نه چرا سخت!باید یادش بگیری. با خونه بابا خیلی فرق داره.

+ سخت چون خیلی چیزها عوض میشه و دیگه فقط برای خودت و خواسته های خودت نیستی.اره این خیلی مهمه که یادش بگیری. اره قطعا خیلی فرق داره.

_ اره دیگه خیلی جاها برای زندگی و آرامشت باید کوتاه بیای.از خود گذشتگی کنییی.باید یاد بگیری و میگیری بیفتی توش.خیلی بزرگ میکنه آدمو.فرق بزرگش اینه دیگه اونجا دختر لوس بابا نیستی هرکار دلت خواست بکنی کسیم چیزی نگه،هر حرفی بزنی هر رفتاری کنی دیدش عوض نشه.باید محتاط باشی

+ آره میتونم بفهمم.ولی خب درکنارش خوبی ها و لذت های خودش هم داره.

_ آره دیگه مخصوصا اگه همراه با عشق باشه.کلی آزادی داره.یه همراه داری تحت بیشتر شرایط.

+آره:) ولی اصل زندگی اینه که هرچی آدم بزرگتر میشه خیلی چیزها رو میفهمه.انگار بعد سالگی یهویی آدم دنیارو میبینه،طوری که قبلا اصلا نمیدیده.مخصوصا بعد 20 سالگی.دیگه دنیا و زندگی همون دنیای بچگی هامون نیست.همه چیز خیلی زمخت تر و ترسناک تره.

_ آره انگار تازه میزنند در گوشت.همه چیزو درک میکنی.نگاه هارو.حرفارو.طعنه هارو.تهمت هارو.بدی ها.بچگی ها همه چی تا قیامت بود ولی قیامتمون ده دقیقه بعد بود اما الان.

+میزنه تو گوشت بد هم میزنه.و هرروز شوکه تر از قبل میشی.


بعد کانال و میزنیم به کانال شوخی و مسخره بازی.ازش میپرسم فیلم مراسمت و گرفتی من داشتم قند میسابیدم میگه اره برای مراسم داداشت دیگه حرفه ای میشی.بهم میگه خواهر شوهر میشی ها یادت نره.میگم:

 

_ میچلونمش.

+قند و ول کنی هی بخوره سرش :))))

_ از این خواهرشوهر عفریته ها

+آرهه اسمت بیاد بلرزه.

_وای:))))) بعد بیام قند و بردارم از قصد بزنم موهاش اینارو خراب کنم. من و اینطوری صدا کنه: ساساساااسااااسایه.

+پات سر بخوره بیفت روش:))))) کلا لباسشم پاره کن.رژتم بمال:)

_ نه پامو میگیرم جلوش با کله بره زمین صورتش اینا زخم بشه.

+ آره بگو خاک تو سرش راه نمیتونه بره


بعدم میگم فکر کنم ما مازوخیسمی چیزی داریم ها میخنده میگه آره خیلی حالمون خرابه:))))) بعدم میگه اینکارارو کنیم داداشت میگیره میزنمتون میگم آره بابا با تراکتور میاد از رومون رد میشه به زنش چپ نگاه کنیم. بعد یکم دیگه هم این بحث و ادامه میدیم و میریم سر بحث دیگه.


یه جایی هم بهش میگم زن زندگی شدی ها حسابی.میگه یوخ بابا(نه بابا) همون تنبلیم که بودم.میگم اگه تنبلیتو ترک کنی شیرمو حلالت نمیکنم ها.ما هنوز هموناییم که وقت جمع کردن سفره که میشد جیم میشدیم تو اتاق.میگه چشم فقط بخاطر تو.خونه خودمم کارارو میدم "ک"(همسرش).بعد میگه جا منم بزاد غم ندارم دیگه.میگم دیگه این مورد و باید ان شاالله سفارش بدیم خدا تو نوع جدید بشر اضافه کنه.از این اموجی خنده ها میذاره بعد خودمم میگم نه مردها تحمل ندارن بخوان بزان خودشون زاییده میشن ولی بچه رو نمیزان. میگه آره بابا یه سرما میخورن حس میکنند ته دنیاست بخوان بزاااان؟؟؟ یه ویار کنند بدبختمون میکنند.میگم همون بهتر خواهر که خودمون بزاییم مگرنه تحمل آخ و اوخ اینا و نازشونو کشیدن سخت تره.بعد هم تصمیم گرفتیم هرکدوم 6 تا بچه به دنیا بیاریم تا باهم یه تیم بزنیم و اسمشو بذاریم نیلسا(نیلوفر+سایه).


پی نوشت:از وقتی اومدم بیان نمیدونم چرا با استرس دکمه ی انتشار و میزنم.اصلا حتی حس میکنم نوشتن هم برام سخت شده و نمیتونم خوب بنویسم.شاید چون اینجا حرفه ای تره و مخاطبش بیشتره!هنوز نتونستم جامو تو بیان پیدا کنم.


خُب خُب خُب بحث رفتارهای عجیب و چالش وبلاگ "یک هاتف" داغ بود،منم از دیشب انواع فشارات و به مغزم وارد کردم که رفتارهای عجیبمو بریزه بیرون تا منم بیام توی این چالش شرکت کنم.خیلی وقت ها بوده که از بعضی کارهای من چشم های بقیه رفته تا ابروشون ها ولی وقت نوشتن که میشه مغزِ میگه باهات راه نمیام که نمیام.

عجایب من و تو ادامه ی مطالب بخونید.

ادامه مطلب

از عجیب بودن زندگی همینقدر برایت بگویم که ممکن است برای یک‌ روز خوب مدت ها برنامه بریزی،همه چیزش را در ذهنت بالا و پایین کنی،به تک تک نکات و حرف ها و حرکت های بهتر شدن آن روز فکر کنی ولی در آخر وقتی آن روز رسید خیلی طوری که میخواستی از آب در نیاید،نه که حتما بد شده باشد!ممکن است خوب شده باشد ولی عالی نه!یا حتی ممکن است یه اتفاق کوچک و حتی بی ارزش از آن روزت ویرانه بسازد. 

ولی در عوض ممکن است یک روزی که نه از قبل بهش فکر کرده ای نه حتی ان را روزی از روزهای تقویم به حساب می اوردی و‌ همینطور فقط صبح بیدار شده بودی که شب برسد،یکدفعه اتفاقاتی لیز میخورد زیر پاهایت که آن روز را خوب که نه،عالی میکند.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خدمات کامپیوتری و چاپ آموزش ابتدایی شهرستان استهبان کتاب اخلاق حرفه ای در مدرسه فرامرز قراملکی روزمرگی مدرسه آسمون آموزش و دانلود نرم افزار اندروید فروش پنل پیامک تبلیغاتی آرتااس ام اس تاپ خبر جوشکاری سیار ، آهنگری سیار در تهران جوشکار سیار در سراسر تهران با ما از سفر خود لذت ببرید